آرامش

ساخت وبلاگ

 سارق مصلحی وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد.

وقتی پولها را گرفت،رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید:آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟

مرد با ترس پاسخ داد:بله قربان،من دیدم.

سپس دزد،اسلحه را به سمت سر مرد گرفت و شلیک کرد.

این بار او رو به زوجی کرد که نزدیکش ایستاده بودند و از آنها پرسید:آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟

مرد با اطمینان و آرامش خاصی گفت:نه قربان.من ندیدم.اما فکر میکنم همسرم دید!

راز موفقیت یک فرد در زندگی در آمادگی وی برای بهره گیری از فرصت هاییست که برای او فراهم می شود.

بنجامین دیزریلی

آرامش...
ما را در سایت آرامش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : غزل stars-of-sky بازدید : 700 تاريخ : دوشنبه 28 بهمن 1392 ساعت: 22:51

smsplz.com valentine003 سری یازدهم تصاویر عاشقانه ولنتاین – بهمن ماه ۱۳۹۲ – سری 27

 غریبه ای از مردی مسافر پرسید:«خانه ی تو کجاست؟»

او به همسرش اشاره کرد و گفت:«هر جا که او باشد.»

       عشق،اصل همه چیز

                    دلیل همه چیز

                          وخاتمه ی همه چیز است

                                                                 لاکورد                            

آرامش...
ما را در سایت آرامش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : غزل stars-of-sky بازدید : 786 تاريخ : پنجشنبه 24 بهمن 1392 ساعت: 19:29

smsplz.com valentine1 سری هفتم تصاویر عاشقانه ولنتاین – بهمن ماه ۱۳۹۲ – سری 23

 تلفن همراه پیرمردی که توی اتوبوس،کنارم نشسته بود زنگ خورد...

پیرمرد به زحمت تلفن را با دستهای لرزان از جیبش در آورد ،هر چه تلفن را عقب و جلو کرد نتوانست اسم تماس گیرنده را از روی صفحه تلفن همراهش بخواند...رو به من کرد و گفت :ببخشید چی نوشته؟

به صفحه ی تلفنش نگاه کردم و با تعجب گفتم:نوشته «همه چیزم»!

پیرمرد:الو،سلام عزیزم...

ناگهان دستش را جلوی دهنی تلفن گرفت وبا صدای آرام و لبخندی زیبا و قدیمی به من گفت:همسرم است...

                به گونه ای زندگی کنید که وقتی فرزندانتان به یاد

                    عشق،عدالت،صداقت ومهربانی می افتند،

                           شما در نظرشان تداعی شوید.             

                                             اندرو متیوس                                                   

آرامش...
ما را در سایت آرامش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : غزل stars-of-sky بازدید : 732 تاريخ : پنجشنبه 24 بهمن 1392 ساعت: 19:31

معلم روی تخته نوشت:«موضوع نقاشی هفته بعد،به دلخواه»وسپس گفت:بچه ها !موضوع مورد نظرتان را درست و با احساس به تصویر بکشید.

...بعد از یک هفته،دوباره زنگ نقاشی رسید.

معلم به دفتر نقاشی دخترک خیره مانده بود و برای اینکه دفتر نقاشی اش سفید بود، تنبیه اش کرد،غافل از اینکه دخترک فقط خدایی را کشیده بود که همه می گفتند دیدنی نیست!

                    بهترین و زیباترین چیزهای جهان را نه می توان دید

                   و نه میتوان لمس کرد،بلکه در قلب احساس می شود.

                                                                       هلن کلر 

آرامش...
ما را در سایت آرامش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : غزل stars-of-sky بازدید : 521 تاريخ : سه شنبه 15 بهمن 1392 ساعت: 21:23

 مقیم لندن بود .تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه ی پول را بر می گرداند،20 پنس اضافه تر می دهد!

می گفت:«چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که 20 پنس اضافه را برگردانم یا نه؟آخر سر،بر خودم پیروز شدمو 20 پنس را پس دادم و گفتم : آقا!این را زیادی دادی...

گذشت و به مقصد رسیدیم.موقع پیاده شدن ،راننده سرش را بیرون آورد و گفت:آقا از شما ممنونم .

پرسیدم بابت چی؟!

گفت: می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم،اما هنوز کمی مردد بودم .وقتی دیدم سوار ماشین شدید،خواستم شما را امتحان کنم.با خودم شرط کردم اگر 20 پنس را پس دادید بیایم.فردا خدمت میرسم!»

تعریف می کرد:«تمام وجودم دگرگون شد،حالی شبیه به غش به من دست داد!من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به 20 پنس می فروختم!!» 

آرامش...
ما را در سایت آرامش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : غزل stars-of-sky بازدید : 537 تاريخ : چهارشنبه 2 بهمن 1392 ساعت: 23:13

 سالها پیش ، زمانی که به عنوان داوظلب در بیمارستان <هاپکینز> مشغول کار بودم،با دختری بیمار به نام <لیزا> آشنا شدم که از بیماری نادری رنج می برد.ظاهرا تنها شانس بهبودی او،گرفتن خون از برادرهفت ساله اش بود،چرا که آن پسر نیزقبلا به همین بیماری مبتلا بوده و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود.

پزشک معالج ،وضعیت بیماری لیزا را برای برادر هفت ساله ی او توضیح داد وسپس از آن پسرک پرسید: آیا برای بهبودی خواهرت حاضری به او خون اهدا کنی؟ پسر کوچولو اندکی مکث کرد واز دکتر پرسید:اگه اینکارو کنم خواهرم زنده می مونه ؟ 

دکتر جواب داد:بله .،وپسرک نفس عمیقی کشید و قبول کرد.

او را در کنار تخت خواهرش خواباندند و دستگاه انتقال خون را به بدنش وصل کردند .پسرک به خواهرش نگاه می کرد و لبخند می زد ودر حالیکه خون از بدنش خارج میشد ،به دکتر گفت :آیا من به بهشت می روم؟!...

پسرک با شجاعت خود را آماده ی مرگ کرده بود،چون فکر می کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهد!

زندگی واقعی شما زمانی است که کاری برای کسی انجام دهید که توان جبران محبت شما را نداشته باشد.

                                                                          بنجامین فرانکلین

آرامش...
ما را در سایت آرامش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : غزل stars-of-sky بازدید : 542 تاريخ : چهارشنبه 2 بهمن 1392 ساعت: 23:30

لینک دوستان

خبرنامه